زندگی من

دخترم این روزها خیلی لجبازی می کنه ،جیغ می زنه ،گریه می کنه .یه کارم رو نمیتونم با خیال راحت و با آرامش انجام بدم .گاهی با خودم میگم اینقدر که غر میزنم و ناسپاسی می کنم خدا هم شرایطو برام سخت تر می کنه .

+خداجون ،تو هر چی بگی حق داری . ولی دیگه نای کشیدن این جسمو ندارم ،دیگه حال زندگی کردن ندارم ،کاش می شد رها بشم و سبک  ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۰۳ ، ۰۳:۰۶

خدایِ عزیزم 

فقط خیال توعه که میتونه بهم امید بده

​​​​​​کی برسه اون روز... 

یعنی میشه ببینمت؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۰۲

خدایا، خدای عزیزم 

اینقدر این چند وقته بهم فشار اومده که داره موهای سرم سفید میشه. من آدم شلوغی و دغدغه های زیاد نیستم. من آدم فرز و پرکاری نیستم. این بی‌خوابیا، بچه داریا، کارای خونه و مدرسه داره از پا درم میارم.  گاهی با خودم میگم کاش فقط یه خانوم خونه دار بودم. بدون اینکه مدام در حال انجام دادن کارهام به سریع ترین شکل ممکن باشم . کاش میشد صبح با خیال راحت پاشم، یه کتابی بخونم، یه دعایی بخونم، با آرامش اجاق خونمو روشن کنمو دستی به سر و روی خونه بکشم، با بچه م بازی کنمو...

اما چه کنم که از اینکه درآمدی نداشته باشم هم میترسم. از اینکه بعد از استعفا پشیمون بشم هم میترسم، خدا جان، خودت منو زندگیمو کفایت کن، یکم آرامش به زندگیم بده، و اون چیزی که تاب و توانش رو ندارم بر من تحمیل نکن. آمین 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۰۶

مدت ها بود ننوشته بودم، ذهنم پر شده از دغدغه، دغدغه هایی که انگار با نوشتن ازشون کم میشه. ذهنم شلوغ شده، درگیر کاستی هام تو بندگی، همسری، مادری، فرزندی، معلمی، حتی کاستی هام در مقابل دوستان و اطرافیان. ذهنم پر شده از سرزنش، بعد از این همه سال حس های منفی مداوم، یه جایی بالاخره باید خوب بشم دیگه، خوشحال باشم، مثل بچگی که از کشیدن یه نقاشی ذوق می کردم، اما الان ذوقم کو؟ چرا تو هیچ جا، تو هیچ کاری، کنار هیچ کسی نیست،چقدر انجام همه ی کارام از سر وظیفه و مجبوریه، چقدر هیچی خوشحال کننده نیست. چقدر دلم می خواد اشک بریزم، چقدر دلم به حال خودم میسوزه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۲ ، ۱۶:۰۶

حاصل آزمون استخدامی و بلافاصله رفتن سرکلاس مگه قراره بهتر از این بشه؟ وقتی به جای کارورزی و کنار دست چهارتا معلم یاد گرفتن مستقیم مارو فرستادن سر کلاسای خالی و بی معلم،معلومه که الان منِ معلم باید به ناتوانیم تو مدیریت کلاس اعتراف کنم. همه راهی رو رفتم، قانون گذاشتیم، از در محبت و دوستی وارد شدم،از در تنبیه و مشق اضافه، از در منفی دادن و محرومیت از زنگ ورزش و هنر، ستاره دادن، داد زدن، دفتر فرستادن، این بچه ها سرتق تر از این حرفان که قانون مداری رو  یاد

بگیرن. بعد از سه ماه هنوز یاد نگرفتن وقتی دارم درس میدم نباید با هم حرف بزنن و تو کلاس راه برن. خیلی خسته شدم از تکرار مکررات و سردرد های هر روزه. آخه با این وضعیت قراره چی یاد بگیرن؟ خدایا به دادم برس تا اینا منو خُل نکردن. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۲ ، ۱۵:۴۵

نمیدونم کمال‌گرام، افسرده م، چیم که این غم دست از سرم بر نمیداره. این حال بد درونی از کجا میاد، شاید  مجازاتیه بخاطر بدی هام، به خاطر دوری از خدام. شاید هم نه، به رسم دنیا و طبق آیه ی لقد خلقنا الانسان فی کبد این حس باهامه. اما بعید میدونم انسان های مقرب الهی اینطور بوده باشن. بلکه شاید حتی لذت زیادی از زندگی میبردن، نه مثل من که هر لحظه میگم کاش هیچوقت پا به این کره ی خاکی نگذاشته بودم...

سوالم اینه :آیا غم حاصل همون رنجیه که خدا داده؟ 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۲ ، ۱۵:۳۶

ببین که من هنوزم با همه ی دوریم، امید دارم. امید که یه روزی به تو برسم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۱۰:۴۹